داستان جایی برای داستان های خودم و دیگران.. این کتاب لاغر هشتاد صفحهای بسیار بیش از ظاهر نحیفش ملات دارد؛ آن قدر که وقتی خواندنش تمام میشود، با آنکه چند سال پیش یک بار دیگر آن را خواندهام (اما البته نه به دقتِ این دفعه)، احساس میکنم کتاب تازهای را خواندهام. در این فاصله رضا کاظمی همکارم شده و آشنایی نزدیک با او مانع از آن میشود که بیواسطه و فارغ از شناخت نویسنده، درباره کارش قضاوت کنم؛ نویسندهای که پزشکی خوانده اما هیچ رغبت و علاقهای به کار در زمینه تحصیلش ندارد و شندرغازِ نوشتن را به درآمد بیشترِ پزشکی ترجیح میدهد. ادامه مطلب ... . خبر پیدا شدنش را که داد خیلی خوشحال شدم،مطمئن بودم یک جایی همان حوالی افتاده،دلم خیلی سوخته بود.نه به خاطر خود دوربین،به خاطر لحظه های دوست داشتنی که داخلش ثبت شده بود.از مهمانیهای فامیلی تا آخرین سفر با دوستهام.پر بود از عکسهای دار و درخت و آسمان.عاشق طبیعت بودم.فقط نگران پاک شدن عکسها بودم. از شوق گرفتن دوربین یک لحظه هم معطل نکردم.سریع وسایلم را جمع و جور کردم تا راه بیفتم. ادامه مطلب ... .بالاخره راهی باید پیدا میکردم.چشم چرخاندم و تمام اتاق را زیرو رو کردم.چشمم که به لوله بخاری افتاد قلبم تندتر زد.خودش بود.مثل بقیه وسایل اتاق کهنه و پوسیده شده بود. کافی بود لوله را در بیاورم و خلاص.حتما به گوشش میرسید. در محل با اینکه هیچکس به رویش نمیآورد کسی نبود که داستان دوستی مارا نداند.از چشم خاله خانباجی های محل هم که چیزی پنهان نمیماند.شاید هم یک سری به این اتاق میزد و میخواست عوض تمام روزهایی که میتوانست و نیامد چند وقتی را اینجا،درست همینجا بماند و به درد دلهای ته سیگارهای داخل زیر سیگاری حلبی و قلب روی شیشه بخار کرده بالکن گوش دهد و تصویر مبهمم را که در خاطره لوله نه چندان براق بخاری به یادگار مانده تماشا کند. ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان داستان و آدرس story60.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
|
|||||||||||||||||||||||||||
|